پیام اصلی من این است : زندگی ات را بر مبنای ترس بنا نکن ، بی هیچ واهمه ای زندگی کن تنها در این صورت است که به معنای واقعی کلمه ، زندگی کرده ای .
ترس تو را بسته نگه می دارد و مانع باز شدن و شکوفایی تو می شود .
ترس موجب می شود که پیش از اقدام به هر کاری ، هزار و یک نگرانی و دغدغه ، راه تو را سد کند ، "آیا این درست است یا نادرست؟ اخلاقی است یا غیر اخلاقی؟" ، فکر کردن به اینها تو را سردرگم تر می کند . اینها سیاهچاله های کهکشان روح تو هستند. رهیافت من به طور کامل متفاوت است .
خطا کردن ، لازمه انسان بودن و نیز انسان شدن است .
فقط یک چیز را در خاطر داشته باش: سعی کن خطا های خود را تکرار نکنی . تکرار خطا ها ، نشانه حماقت است . انسان ، کاشف زندگی است . در کشف زندگی در خطا کردن ، گریز و گزیری نیست . اگر بیش از حد از خطا ها بترسی ، از کشف زندگی در می مانی و بدین سان ، از هیجان شرکت در ماجرای پر از شگفتی زندگی کنار گذاشته می شوی . تمامی تلاش من آن است که در تو روح شور و سر مستی بدمم . دلم می خواهد میل به زیستن و زنده بودن و بالیدن را در تو برانگیزم .
پسر کوچولو به همراه خواهرش برای دیدن مادربزرگش به مزرعه رفته بود. مادر بزرگش یک تیر و کمان به او هدیه داد تا با آن بازی کند. پسرک در مزرعه و جنگل می دوید و با تیر و کمان نشانه گیری می کرد ولی نمی توانست به هدف بزند. وقتی خسته از بازی به سوی خانه می رفت، تیری رها کرد.
در کمال ناباوری تیر بر سر اردک خورد و او را کشت. پسرک با ناراحتی و ترس اردک را پای درختی زیر خاک پنهان کرد ولی متوجه شد که خواهرش کارهای او را دیده است. بعد از صرف شام، مادر بزرگ به دختر گفت برای شستن ظرف ها به او کمک کند ولی دختر پاسخ داد: «مادر بزرگ، برادرم به من گفته که می خواهد برای شستن ظرف ها به شما کمک کند» و رو به برادرش کرد و گفت: «ماجرای اردک را که فراموش نکرده ای؟»
پسرک به آشپزخانه رفت تا به مادر بزرگ کمک کند. روز بعد مادر بزرگ گفت امروز می خواهیم به ماهیگیری برویم و باید برای ناهارمان ساندویچ درست کنیم، شما هم باید به من کمک کنید. دختر گفت: «برادرم به من گفته که می خواهد تنهایی ساندویچ ها را آماده کن» و آهسته رو به او کرد و گفت: «اردک را که یادت هست؟» پسر هم به سراغ آماده کردن ساندویچ ها رفت. به همین ترتیب دختر در هر فرصتی پسرک را مجبور می کرد تا کارهای او را انجام دهد. چند روز گذشت و پسر از وضعی که به وجود آورده بود، خسته شد. پیش مادر بزرگ رفت و به او گفت من کار بدی انجام داده ام و ماجرا را برای او تعریف کرد. مادر بزرگ لبخندی زد، او را در آغوش گرفت و گفت: « می دانم پسرم، من پشت پنجره بودم و همه چیز را دیدم ولی چون تو را دوست دارم تو را بخشیدم. می خواستم بفهمم تا کی می توانی به خواهرت اجازه بدهی به خاطر خطایی که انجام داده ای از تو سوء استفاده کند.»
خطاها و اشتباهات ما باید باعث عبرت و تجربه ما باشند و نباید اجازه دهیم افراد از اشتباهات ما سوء استفاده کند.
امروز صبح این sms برام اومد و خیلی برام زیبا بود
« امروز هم کودکی بر صبح خندید.»
شعاری برای زیستن
حرمت اعتبار خود را هرگز در میدان مقایسه خویش با دیگران مشکن؛که ما هر یک
یگانه ایم، موجودی بی نظیر و بی تشابه.
آرمان های خویش را به مقیاس معیارهای دیگران بنیاد مکن؛تنها تو می دانی
که"بهترین" در زندگانیت چگونه معنا می شود.
از کنار آنچه با قلب تو نزدیک است آسان مگذر؛بر آنها چنگ درانداز،آنچنان که
در زندگی خویش.که بی حضور آنان،زندگی مفهوم خود را از دست می دهد.
با دم زدن در هوای گذشته و نگرانی فرداهای نیامده،زندگی را مگذر؛که از
لابلای انگشتانت فرو لغزد و آسان هدر شود.
هر روز همان روز را زندگی کن و بدین سان تمام زندگی را در کمال زیسته ای و
هرگز امید را از کف مده آنگاه که چیز دیگری برای دادن در کف داری. همه چیز
در آن لحظه ای به پایان می رسد که قدم های تو باز می ایستد،و هراسی به خود
راه مده؛از پذیرفتن این حقیقت که هنوز پله ای تا کمال فاصله باشد. تنها
پیوند میان ما خط نازک همین فاصله است؛برخیز و بی هراس خطر کن،در هر فرصتی
بیاویز و هم بدین سان است که به مفهوم"شجاعت"دست خواهی یافت. روُیاهایت را
فرو مگذار؛که بی آنان زندگانی را امیدی نیست و بی امید زندگی را آهنگی
نباشد.از روزهایت شتابان گذر مکن،که در التهاب این شتاب نه تنها نقطه
سرآغاز خویش که حتی سرمنزل مقصود را گم کنی. زندگی مسابقه نیست،زندگی یک
سفر است و تو آن مسافری باش که در هر گامش،ترنم خوش لحظه ها جاری ست. "
به امید رسیدن شما به بهترین ها
زندگی، زندگی نو بودن است، زندگی غیر قابل پیش بینی بودن است، زندگی لحظه ای خندیدن و لحظه ای دیگر گریستن است
زندگی با تو بودن است، زندگی عشقت را به دل داشتن است، زندگی برای من، با تو بودن است
زندگی بودن در این لحظه است، زندگی دیدن آینده اما در آن غرق نشدن است، زندگی فراموش کردن گذشته اما از آن درس گرفتن است
آن که می گوید زندگی گذشته است مرده، آن هم که می گوید زندگی در راه است
باخته، زندگی اکنون است، همین لحظه زندگیست
فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛ روی نیمکتی چوبی ؛ روبه روی یک آب نمای
سنگی .
پیرمرد از دختر پرسید :
- غمگینی؟
- نه .
- مطمئنی ؟
- نه .
- چرا گریه می کنی ؟
- دوستام منو دوست ندارن .
- چرا ؟
- جون قشنگ نیستم .
- قبلا اینو به تو گفتن ؟
- نه .
- ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم .
- راست می گی ؟
- از ته قلبم آره
دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستاش دوید ؛ شاد شاد.
چند دقیقه بعد پیر مرد اشک هاش را پاک کرد ؛ کیفش را باز کرد ؛ عصای سفیدش
را بیرون آورد و رفت