دل نوشته

متن های زیبا و خواندنی

دل نوشته

متن های زیبا و خواندنی

بی هیچ واهمه زندگی کن

پیام اصلی من این است : زندگی ات را بر مبنای ترس بنا نکن ، بی هیچ واهمه ای زندگی کن تنها در این صورت است که به معنای واقعی کلمه ، زندگی کرده ای .

ترس تو را بسته نگه می دارد و مانع باز شدن و شکوفایی تو می شود .

ترس موجب می شود که پیش از اقدام به هر کاری ، هزار و یک نگرانی و دغدغه ، راه تو را سد کند ، "آیا این درست است یا نادرست؟ اخلاقی است یا غیر اخلاقی؟" ، فکر کردن به اینها تو را سردرگم تر می کند . اینها سیاهچاله های کهکشان روح تو هستند. رهیافت من به طور کامل متفاوت است .

خطا کردن ، لازمه انسان بودن و نیز انسان شدن است .

 فقط یک چیز را در خاطر داشته باش: سعی کن خطا های خود را تکرار نکنی . تکرار خطا ها ، نشانه حماقت است . انسان ، کاشف زندگی است . در کشف زندگی در خطا کردن ، گریز و گزیری نیست . اگر بیش از حد از خطا ها بترسی ، از کشف زندگی در می مانی و بدین سان ، از هیجان شرکت در ماجرای پر از شگفتی زندگی کنار گذاشته می شوی . تمامی تلاش من آن است که در تو روح شور و سر مستی بدمم . دلم می خواهد میل به زیستن و زنده بودن و بالیدن را در تو برانگیزم .

کسی پشت پنجره است

پسر کوچولو به همراه خواهرش برای دیدن مادربزرگش به مزرعه رفته بود. مادر بزرگش یک تیر و کمان به او هدیه داد تا با آن بازی کند. پسرک در مزرعه و جنگل می دوید و با تیر و کمان نشانه گیری می کرد ولی نمی توانست به هدف بزند. وقتی خسته از بازی به سوی خانه می رفت، تیری رها کرد.

در کمال ناباوری تیر بر سر اردک خورد و او را کشت. پسرک با ناراحتی و ترس اردک را پای درختی زیر خاک پنهان کرد ولی متوجه شد که خواهرش کارهای او را دیده است. بعد از صرف شام، مادر بزرگ به دختر گفت برای شستن ظرف ها به او کمک کند ولی دختر پاسخ داد: «مادر بزرگ، برادرم به من گفته که می خواهد برای شستن ظرف ها به شما کمک کند» و رو به برادرش کرد و گفت: «ماجرای اردک را که فراموش نکرده ای؟»

پسرک به آشپزخانه رفت تا به مادر بزرگ کمک کند. روز بعد مادر بزرگ گفت امروز می خواهیم به ماهیگیری برویم و باید برای ناهارمان ساندویچ درست کنیم، شما هم باید به من کمک کنید. دختر گفت: «برادرم به من گفته که می خواهد تنهایی ساندویچ ها را آماده کن» و آهسته رو به او کرد و گفت: «اردک را که یادت هست؟» پسر هم به سراغ آماده کردن ساندویچ ها رفت. به همین ترتیب دختر در هر فرصتی پسرک را مجبور می کرد تا کارهای او را انجام دهد. چند روز گذشت و پسر از وضعی که به وجود آورده بود، خسته شد. پیش مادر بزرگ رفت و به او گفت من کار بدی انجام داده ام و ماجرا را برای او تعریف کرد. مادر بزرگ لبخندی زد، او را در آغوش گرفت و گفت: « می دانم پسرم، من پشت پنجره بودم و همه چیز را دیدم ولی چون تو را دوست دارم تو را بخشیدم. می خواستم بفهمم تا کی می توانی به خواهرت اجازه بدهی به خاطر خطایی که انجام داده ای از تو سوء استفاده کند.»

خطاها و اشتباهات ما باید باعث عبرت و تجربه ما باشند و نباید اجازه دهیم افراد از اشتباهات ما سوء استفاده کند.

........................


امروز صبح این sms برام اومد و خیلی برام زیبا بود



« امروز هم کودکی بر صبح خندید.»



زخم های عشق

چند سال پیش، در یک روز گرم تابستان، پسر کوچکی با عجله لباسهایش را در آورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت. مادرش از پنجره نگاهش می‌کرد و از شادی کودکش لذت می‌برد. مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی پسرش شنا می‌کرد. مادر وحشتزده به سمت دریاچه دوید و با فریادش پسرش را صدا زد . پسرش سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود.تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد، مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت می‌کشید ولی عشق مادر آنقدر زیاد بود که نمی گذاشت پسر در کام تمساح رها شود.کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود، صدای فریاد مادر را شنید، به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را فراری داد.پسر را سریع به بیمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودی پیدا کند. پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخنهای مادرش مانده بود.خبرنگاری که با کودک مصاحبه می‌کرد از او خواست تا جای زخمهایش را به او نشان دهد. پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخمها را نشان داد، سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت: «این زخم‌ها را دوست دارم، اینها خراش‌های عشق مادرم هستند».
*گاهی مثل یک کودکِ قدرشناس، خراش‌های عشق خداوند را به خودت نشان بده. خواهی دید چقدر دوست داشتنی هستند*

...

کسی نمی تواند ارزش آبشار زیبای نیاگارا را با انداختن آب دهان، کم کند


اهانت


کلامی از شیخ بهائی

کلامی از شیخ بهائی:
آدمی اگر پیامبر هم باشد از زبان مردم آسوده نیست، زیرا :
اگر بسیار کار کند، می‌گویند احمق است !
اگر کم کار کند، می‌گویند تنبل است!
اگر بخشش کند، می‌گویند افراط می‌کند!
اگر جمعگرا باشد، می‌گویند بخیل است!
اگر ساکت و خاموش باشد می‌گویند لال است!!!
اگر زبان‌آوری کند، می‌گویند ورّاج و پرگوست ..!
اگر روزه برآرد و شب‌ها نماز بخواند می‌گویند ریاکاراست!!!
و اگر نکند میگویند کافراست و بی‌دین .....!!!
لذا نباید بر حمد و ثنای مردم اعتنا کرد
و جز ازخداوند نباید ازکسی ترسید.
پس آنچه باشید که دوست دارید.
شاد باشید ؛
مهم نیست که این شادی چگونه قضاوت شود

متوقع نباشیم

نامه ای به خدا

یک روز کارمند پستی که به نامه هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می کرد متوجه نامه‌ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامه ای به خدا ! با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند...در نامه این طور نوشته شده بود :
خدای عزیزم بیوه زنی 83 ساله هستم که زندگی‌ام با حقوق نا چیز باز نشستگی می گذرد. دیروز یک نفر کیف مرا که 100دلار در آن بود دزدید. این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می کردم. یکشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده ام. اما بدون آن پول چیزی نمی توانم بخرم. هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم. تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی به من کمک کن ...
کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش نشان داد. نتیجه این شد که همه آنها جیب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند. در پایان 96 دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند ...
همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند خوشحال بودند. عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت. تا این که نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسیدکه روی آن نوشته شده بود: نامه ای به خدا !
همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند.

مضمون نامه چنین بود:
خدای عزیزم. چگونه می توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم . با لطف تو توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا کرده و روز خوبی را با هم بگذرانیم. من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی ...

البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان بی شرف اداره پست آن را برداشته اند!!!

شعاری برای زیستن

شعاری برای زیستن



حرمت اعتبار خود را هرگز در میدان مقایسه خویش با دیگران مشکن؛که ما هر یک یگانه ایم، موجودی بی نظیر و بی تشابه.
آرمان های خویش را به مقیاس معیارهای دیگران بنیاد مکن؛تنها تو می دانی که"بهترین" در زندگانیت چگونه معنا می شود.
از کنار آنچه با قلب تو نزدیک است آسان مگذر؛بر آنها چنگ درانداز،آنچنان که در زندگی خویش.که بی حضور آنان،زندگی مفهوم خود را از دست می دهد.
با دم زدن در هوای گذشته و نگرانی فرداهای نیامده،زندگی را مگذر؛که از لابلای انگشتانت فرو لغزد و آسان هدر شود.
هر روز همان روز را زندگی کن و بدین سان تمام زندگی را در کمال زیسته ای و هرگز امید را از کف مده آنگاه که چیز دیگری برای دادن در کف داری. همه چیز در آن لحظه ای به پایان می رسد که قدم های تو باز می ایستد،و هراسی به خود راه مده؛از پذیرفتن این حقیقت که هنوز پله ای تا کمال فاصله باشد. تنها پیوند میان ما خط نازک همین فاصله است؛برخیز و بی هراس خطر کن،در هر فرصتی بیاویز و هم بدین سان است که به مفهوم"شجاعت"دست خواهی یافت. روُیاهایت را فرو مگذار؛که بی آنان زندگانی را امیدی نیست و بی امید زندگی را آهنگی نباشد.از روزهایت شتابان گذر مکن،که در التهاب این شتاب نه تنها نقطه سرآغاز خویش که حتی سرمنزل مقصود را گم کنی. زندگی مسابقه نیست،زندگی یک سفر است و تو آن مسافری باش که در هر گامش،ترنم خوش لحظه ها جاری ست. " به امید رسیدن شما به بهترین ها


زندگی

زندگی


زندگی، زندگی نو بودن است، زندگی غیر قابل پیش بینی بودن است، زندگی لحظه ای خندیدن و لحظه ای دیگر گریستن است


زندگی با تو بودن است، زندگی عشقت را به دل داشتن است، زندگی برای من، با تو بودن است


زندگی بودن در این لحظه است، زندگی دیدن آینده اما در آن غرق نشدن است، زندگی فراموش کردن گذشته اما از آن درس گرفتن است


آن که می گوید زندگی گذشته است مرده، آن هم که می گوید زندگی در راه است باخته، زندگی اکنون است، همین لحظه زندگیست



آری زندگی این است

عصای سفید من

فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛ روی نیمکتی چوبی ؛ روبه روی یک آب نمای سنگی .
پیرمرد از دختر پرسید :
- غمگینی؟
- نه .
- مطمئنی ؟
- نه .
- چرا گریه می کنی ؟
- دوستام منو دوست ندارن .
- چرا ؟
- جون قشنگ نیستم .
- قبلا اینو به تو گفتن ؟
- نه .
- ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم .
- راست می گی ؟
- از ته قلبم آره
دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستاش دوید ؛ شاد شاد.
چند دقیقه بعد پیر مرد اشک هاش را پاک کرد ؛ کیفش را باز کرد ؛ عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت